ثوابست پرسیدن خستهای | که دور افتد از وصل پیوستهای | |
سواران چابک سرد، گردمی | بسازند با پای آهستهای | |
نمیدانم از زورمندان درست | جلادت نمودن بر اشکستهای | |
به پایش فرو رفته خار جفا | ز دستش درافتاده گل دستهای | |
چه داند که بر من چها میرود؟ | ز دام محبت برون جستهای | |
کجا غصهی دل تواند نهفت؟ | چو من رخ به خون جگر شستهای | |
بگو، ای صبا، قصهی اوحدی | چو پرسندت از حال پابستهای |