ای از دهان تنگت شهری شکر گرفته | نام رخ تو گل را از خاک برگرفته | |
آن روی را مپوشان، زیرا که در ممالک | بنیاد فتنه باشد روی قمر گرفته | |
دیگر ز سر نگیرد با من جفا زمانه | گر دیگرت ببینم یاری ز سر گرفته | |
صد کاروان دل را در راه محنت تو | هم دزد رخت برده، هم شحنه خر گرفته | |
از تیر غمرهی تو هر بیدلی که داری | سر در سپر کشیده، پا در جگر گرفته | |
ما رنگ قصهی خود پوشیده از خلایق | وآنگه ز غصهی ما عالم خبر گرفته | |
هجر تو اوحدی را بیچاره کرده از غم | وز اوحدی مرا تو بیچارهتر گرفته |