چون مرا غمناک بیند شاد گردد یار من | زان سبب شادی نمیگردد به گرد کار من | |
اشک چشمم سر دل یک یک به رخها بر نبشت | گوییا با اشک بیرون میرود اسرار من | |
رخت ازین شهرم به صحرا برد میباید که شب | مردم اندر زحمتند از نالهی بسیار من | |
گر نه آب چشم سیل انگیز من مانع شود | هر شبی شهری بسوزد آه آتشبار من | |
همچو یاقوتست اشکم، تا خیال لعل او | آشنایی میکند با دیدهی بیدار من | |
من ز تیمارش چنان گشتم که نتوان گفت و او | خود نمیپرسد که: حالت چیست؟ ای بیمار من | |
ز اوحدی هجران او کوتاه کردی دست زود | گر به گوش او رسیدی نالهای زار من |