بیار آن، باده، تا دل را به نور او بر افروزم
|
|
که بوی دوست میآرد نسیم باد نوروزم
|
به عشقم سرزنش کردی ،ببین آن روی را امشب
|
|
که عذرم خود ترا گوید که: من روشنتر از روزم
|
مگو احوال درد من به پیش هر هوسبازی
|
|
که جز عاشق نمیداند حکایتهای مرموزم
|
رها کن، تا بمیرد شمع پیش او ز رشک امشب
|
|
که چون باید ز عکس او دگر بارش بر افروزم
|
رقیب از رشک من هر دم گریبان گو: بدر بر خود
|
|
که من چشم از جمال او نمیدانم که: بردوزم
|
من مفلس نمیخواهم جلوس تخت فیروزه
|
|
که از رخسار او، حالی، جلیس بخت پیروزم
|
نگارینا، چه بد کردم؟ که نیک از من شدی غافل
|
|
نه نیکست این که آزردی به گفتار بد آموزم
|
من از حیرت نمیدانم حدیث خویشتن گفتن
|
|
ز قول اوحدی بشنو سخنهای جگر سوزم
|