گمان مبر که ز مهر تو دست وادارم | که گر چه خاک زمینم کنی، هوا دارم | |
اگر جهان همه دشمن شوند باکی نیست | مرا ز غیر چه اندیشه؟ چون ترا دارم | |
مرا که روز و شب اندیشهی تو باید کرد | نظر به مصلحت کار خود کجا دارم؟ | |
به وصل روی تو ایمن کجا توانم بود؟ | که دشمنی چو فراق تو در قفا دارم | |
دلم شکستی و مهرت وفا نکرد، که من | به خردهای چنان با تو ماجرا دارم | |
ز آشنا دل مردم درست گردد و من | شکسته دل شدن از یار آشنا دارم | |
قبول کن ز من، ای اوحدی و قصهی عقل | به من مگوی، که من درد بیدوا دارم |