به دکان می‌فروشان گروست هر چه دارم

به دکان می‌فروشان گروست هر چه دارم همه خنب‌ها تهی گشت و هنوز در خمارم
ز گریزپایی من چو خبر به خانه آمد نتوان به خانه رفتن، که ز خواجه شرم دارم
ز جهانیان برآمد خبرم به می‌پرستی کس ازین خبر ندارد که چه رند خاکسارم؟
سر بد پسندم آخر که چه فتنه کرد، دیدی دل کژ گمان من بین که: هنوز امیدوارم
دل و دین و دانشی را، که به عمر حاصل آمد همه کردم اندرین کار و بدان که: در چه کارم؟
مگرم دهند راهی به کلیسای گبران که به خانقاه رفتم شب و کس نداد بارم
خبر عنایت او ز کسی شبی شنیدم به امید آن عنایت شب و روز می‌گذارم
به قیامت ار برآید تن من ز خاک محشر دل من ز شرمساری نهلد که: سر برآرم
بر اوحدی مگویید دگر حکایت من چو نماند رخت و باری که به اوحدی سپارم