چنین که بسته شدم باز من به زلف چو بندش

چنین که بسته شدم باز من به زلف چو بندش خلاص من متصور کجا شود ز کمندش؟
به رنگ چهره‌ی او گر نگه کند گل سوری ز شرم سرخ برآید، ز خوی گلاب برندش
چه آب در دهن آید نبات را ز لب او؟ اگر به کام رسد ذوق آن لبان چو قندش
ز بهر چشم بدانش به نیک خواه بگویم که: بامداد بخوری بکن ز عود و سپندش
ستمگرا، دل هر کس که مبتلای تو گردد به عقل باز نیارد دگر نصیحت و پندش
فگنده‌ام دل خود را چو خاک بر سر راهت که بگذری و مشرف کنی به نعل سمندش
ز دور می‌نگر، ای اوحدی، که دیرتر افتد به دست کوته ماه میوه‌ی درخت بلندش