بگشای ز رخ نقاب دیدار

بگشای ز رخ نقاب دیدار تا نگذرد از درت خریدار
این پرده که بر درست بردر وین سایه که بر سرست بردار
گفتی: بنشین که من بیایم بنشینم و نیستی تو آن یار
کز یاری من نیایدت ننگ وز صحبت من نباشدت عار
زین قاعده و خلاف بگذر و آن داعیه در غلاف بگذار
تا کی باشیم پس بر در؟ وز هجر تو کرده رخ به دیوار
هر کس به حساب تار و پودست ما با سخن تو در شب تار
پنداشتمت که: مهربانی و آن نیز خیال بود و پندار
سر در سر کار عشق کردیم و اگه نشدی، زهی سر و کار؟
هر لحظه مکن بکشتنم زور هر روز مکن بهشتنم زار
یا آن دل برده باز پس ده یا این تن مرده نیز بگذار
مپسند که از فراق رویت فریاد برآرم اوحدی‌وار