عشق همان به که به زاری بود

عشق همان به که به زاری بود عزت عشق از در خواری بود
دست بگیرد دل درویش را دوست که در مهد و عماری بود
هم نکند صید چنان آهویی گر سگ ما شیر شکاری بود
از گل و باغش نبود چاره‌ای دیده که چون ابر بهاری بود
یار مرا می‌کشد از عشق خود کشتن عشاق چه یاری بود؟
روز که بی‌وصل بر آید ز کوه در نظر من شب تاری بود
هم بکند چاره‌ی او اوحدی چون شب رندی و سواری بود