نگار من به یکی لحظه صد بهانه کند | وگر به جان طلبم بوسهای رهانه کند | |
به سنگ خویش بریزد ز طره عنبر و مشک | هر آنگهی که سر زلف را به شانه کند | |
ز چشم من پس ازین گر چنین رود سیلاب | درین دیار کسی را مهل که خانه کند | |
به وقت مرگ وصیت کنم رفیقی را | که گور من هم از آن خاک آستانه کند | |
به زلف او دلم از بهر خال شد بسته | که مرغ میل به دام از برای دانه کند | |
زمانه مایهی بیداد بود و طرهی او | بدان رسید که بیداد بر زمانه کند | |
به شیوه گوشهی چشمش چو ناوک اندازد | ز گوشهی جگر اوحدی نشانه کند |