تو آفتابی و خلقت چو سایه بر اثرند | کز آستان تو چون سایه در نمیگذرند | |
چو تیر غمزه زنی بر برابرند آماج | چو تیغ فتنه کشی در مقابلش سپرند | |
غم تو قوت دل خویش ساختند چنان | که گردمینبود خون خویشتن بخوردند | |
هزار قافله سر گشته شد ز هر جانب | بدان امید که راهی به جانب تو برند | |
به بوی آنکه ببینند سایهی تو ز دور | چو سایه کوی به کوی و چو باد در بدرند | |
چو دامن تو نیاید به دست درمان چیست | به غیر از آنکه گریبان خویشتن بدرند | |
اگر تو قصد دل اوحدی کنی دل چیست؟ | سزد که جان بفروشند و چون تویی بخرند |