کمان مهر ترا چرخ چنبری نکشد | فروغ روی ترا جرم مشتری نکشد | |
چنین که چشم تو آهنگ دین من دارد | حدیث من چه کند؟ گر به کافری نکشد | |
به گرد کوی تو دیوانهوار کی گردم | گرم کمند دو زلف تو، ای پری، نکشد | |
بدان صفت که کمر در میان کشید ترا | میان ما عجبست ار به داوری نکشد! | |
گرم چو عود نخواهی نشاند بر آتش | به باد گوی که: آن زلف عنبری نکشد | |
دلم به جان غم عشق تو میکشد، تا هست | ولی تنم ز ضعیفی و لاغری نکشد | |
به وصف روی منیر تو اوحدی پس ازین | سفینها بنویسد، که انوری نکشد |