دل اسیر حلقه‌ی آن زلف چون زنحیر شد

دل اسیر حلقه‌ی آن زلف چون زنحیر شد تن ز استیلای هجر آن پریرخ پیر شد
چون کمان بشکست پشت عالیم را در فراق نوک مژگانش ز بهر کشتن من تیر شد
نیست جز سودای زلف همچو قیرش در سرم از برای آن تنم چون موی و دل چون قیر شد
دوش می‌گفتم: برون آیم، بگیرم دامنش آب چشم من روانی رفت و دامن گیر شد
یک شب از شبهای هجران زلف او دیدم به خواب بعد از آن عمر درازم در سر تعبیر شد
چون غلامان جان من بر لب ز تلخی می‌رسید دشمن من بر لب شیرین او چون میر شد
همچو زر شد کار بسیاران ز لعل او ولی اوحدی را ناله از سودای او چون زیر شد