گل ز روی او شرمسار شد

گل ز روی او شرمسار شد دل چو موی او بی‌قرار شد
ماه بر زمینش نهاده رخ چون بر اسب خوبی سوار شد
وانکه دید روی نگار من ز اشک دیده رویش نگار شد
سر به خاک پایش در افکنم چون که دست عقلم ز کار شد
می که نوشیدم، آتشی بر زد غم که پوشیدم، آشکار شد
همرهان من، گو: سفر کنید کاوحدی به دامی شکار شد