دیگر مرا به ضربت شمشیر غم بزد

دیگر مرا به ضربت شمشیر غم بزد فریاد ازین سوار، که صید حرم بزد!
عزلت گزیده بودم و کاری گرفته پیش یارم ز در درآمد و کارم به هم بزد
دم در کشیده بود دل من ز دیر باز آتش در اوفتاد به جانم، چو دم بزد
درویش را ز نوشت شاهی خبر نشد تا روزگاز نوبت این محتشم بزد
چون دیده بر طلایه‌ی حسنش نظر فگند عشقش به دل در آمد و حالی علم بزد
هی نیزه‌ی ستیزه که مریخ راست کرد شمشیر خوی او همه را چون قلم بزد
صد بار چین طره‌ی پستش ز بوی مشک بر دست باد قافله‌ی صبح دم بزد
آیینه‌ی دو عارض او از شعاع نور بسیار سنگ طعنه که بر جام جم بزد
گفتم که: بر دلم نکند جور و هم بکرد گفتا: بر اوحدی نزنم زخم و هم بزد