هر کس که در محبت او دم برآورد | پای دل از کمند بلاکم برآورد | |
خون جگر به حلق رسیدست وز هره نه | دل را، که پیش عارض او دم برآورد | |
دل در جهان به حلقه ربایی علم شود | گر سر در آن دو زلف چو پرچم بر آورد | |
گر دود زلف از آتش رویش جدا شود | آتش ز خلق و دود ز عالم بر آورد | |
جان و دل مرا، که به هم انس یافتند | هجرت، بسی نماند، که از هم برآورد | |
بعد از وفات بر سر خاکم چو بگذرد | خاک لحد ز گریهی من غم برآورد | |
روزی که زد ز نقطهی خالش دم اوحدی | گفتم که: سر به دایرهی نم بر آورد |