روی خود بنمود و هوش از ما ببرد

روی خود بنمود و هوش از ما ببرد طاقت و هوش از تن شیدا ببرد
دل شکیب از روی خوب او نداشت زان میان بگذاشتیمش تا ببرد
روی او چون دید نقش ما و من نام من گم کرد و رخت ما ببرد
زین جهان من داشتم جان و دلی این به دست آورد و آن در پا ببرد
من چنین در جوش و آتش ناپدید گر نهان آمد، مرا پیدا ببرد
دانش و دین مرا آن چشم ترک روز غارت بود، در یغما ببرد
از دل من بود هر غوغا که بود پیش او رفت آن دل و غوغا ببرد
راه فردا بر گرفت از امشبم کامشبم بگرفت و تا فردا ببرد
تا قیامت هر که گوید سرعشق قطره‌ای باشد، کزین دریا ببرد
جای آن هست ار کنی جوش و فغان اوحدی، کش عشق او از جا ببرد