تا لعل باده رنگ تو شکرفروش گشت | باور مکن که: هیچ دلی گرد هوش گشت | |
برخاستی که: زهر جدایی دهی بما | بنشین، که آن به یاد تو خوردیم و نوش گشت | |
دل خود تمام سوخته شد، جان خسته بود | او نیز هم به آتش دل نیم جوش گشت | |
دیشب در اشتیاق تو، ای آفتاب رخ | از غلغلم رواق فلک پر خروش گشت | |
از آب دیده راز دلم خواست فاش شد | شب تیره بود، ظلمت او پرده پوش گشت | |
در آرزوی آنکه حدیث تو بشنود | چشمی، که بیتو گریه همی کرد، گوش گشت | |
گر اوحدی به هوش نیاید، عجب مدار | بلبل چو گل بدید نخواهد خموش گشت |