نیست در آبگینه آتش و آب | بادهشان رنگ میدهد، دریاب | |
باده نیز اندر اصل خود آبیست | کفتابش فروغ بخشد و تاب | |
ز آب بی رنگ شد عنب موجود | وز عنب شیره وز شیره شراب | |
زین منازل نکرده آب گذار | هیچ کس را نکرد مست خراب | |
باش، تا رنگ و بوی برخیزد | که همان آب صرف بینی، آب | |
هر کس از باده نسبتی دیدند | جمله بین کس نشد ز روی صواب | |
چشم ازو رنگ برد و بینی بوی | عاقلش سکر دید و غافل خواب | |
اگرت چشم دوربین باشد | بر گرفتم ازان جمال نقاب | |
اوحدی، هرچه غیر او بینی | نیست یک باره جز غرور سراب |