هرکه نامخت ازگذشت روزگار | نیز ناموزد ز هیچ آموزگار |
□
از خراسان به روز طاوس وش | سوی خاور میخرامد شاد و خوش | |
کفتاب آید به بخشش زی بره | روی گیتی سبز گردد یکسره | |
مهر دیدم بامدادان چون بتافت | از خراسان سوی خاور میشتافت | |
نیم روزان بر سر ما برگذشت | چو به خاور شد ز ما نادید گشت |
□
هم چنان سرمه که دخت خوب روی | هم به سان گرد بردارد ز روی | |
گرچه هر روز اندکی برداردش | بافدم روزی به پایان آردش |
□
شب زمستان بود، کپی سرد یافت | کرمکی شب تاب ناگاهی بتافت | |
کپیان آتش همی پنداشتند | پشتهی آتش بدو برداشتند |
□
آن گرنج و آن شکر برداشت پاک | وندر آن دستار آن زن بست خاک | |
باز کرد از خواب زن را نرم و خوش | گفت: دزدانند و آمد پای پش | |
آن زن از دکان فرود آمد چو باد | پس فلرزنگش به دست اندر نهاد | |
شوی بگشاد آن فلرزش، خاک دید | کرد زن را بانگ و گفتش: ای پلید |
□
دمنه را گفتا که تا: این بانگ چیست؟ | با نهیب و سهم این آوای کیست؟ | |
دمنه گفت او را: جزین آوا دگر | کار تو نه هست و سهمی بیشتر | |
آب هر چه بیشتر نیرو کند | بند ورغ سست بوده بفگند | |
دل گسسته داری از بانگ بلند | رنجکی باشدت و آواز گزند |
□
گفت: هنگامی یکی شهزاده بود | گوهری و پر هنر آزاده بود | |
شد به گرما به درون یک روز غوشت | بود فربی و کلان و خوب گوشت |
□
کشتیی بر آب و کشتیبانش باد | رفتن اندر وادیی یکسان نهاد | |
نه خله باید، نه باد انگیختن | نه ز کشتی بیم و نه ز آویختن |
□
بانگ زله کرد خواهد کر گوش | وایچ ناساید به گرما از خروش | |
برزند آواز دونانک به دست | بانگ دونانک سه چند آوای هست |
□
وز درخت اندر، گواهی خواهد اوی | تو بدانگاه از درخت اندر بگوی: | |
کان تبنگوی اندرو دینار بود | آن ستد ز یدر که ناهشیار بود |
□
هم چنان کبتی، که دارد انگبین | چون بماند داستان من برین: | |
کبت ناگه بوی نیلوفر بیافت | خوشش آمد سوی نیلوفر شتافت | |
وز بر خوشبوی نیلوفر نشست | چون گه رفتن فراز آمد بجست | |
تا چو شد در آب نیلوفر نهان | او به زیر آب ماند از ناگهان |
□
هیچ شادی نیست اندر این جهان | برتر از دیدار روی دوستان | |
هیچ تلخی نیست بر دل تلخ تر | از فراق دوستان پر هنر |
□
تا جهان بود از سر مردم فراز | کس نبود از راز دانش بینیاز | |
مردمان بخرد اندر هر زمان | راز دانش را به هر گونه زبان | |
گرد کردند و گرامی داشتند | تا به سنگ اندر همی بنگاشتند | |
دانش اندر دل چراغ روشنست | وز همه بد بر تن تو جوشنست |
□
گفت با خرگوش خانه خان من | خیز خاشاکت ازو بیرون فگن | |
چون یکی خاشاک افگنده به کوی | گوش خاران را نیاز آید بدوی |
□
آن که را دانم که: اویم دشمنست | وز روان پاک بدخواه منست | |
هم به هر گه دوستی جویمش من | هم سخن به آهستگی گویمش من |
□
کار چون بسته شود بگشایدا | وز پس هر غم طرب افزایدا |
□
بار کژ مردم به کنگرش اندرا | چون ازو سودست مر شادی ترا |
□
آفریده مردمان مر رنج را | بیش کرده جان رنج آهنج را |
□
اندر آمد مرد با زن چرب چرب | گنده پیر از خانه بیرون شد بترب |
□
شاه دیگر روز باغ آراست خوب | تختها بنهاد و بر گسترد بوب |
□
خود ترا جوید همه خوبی و زیب | هم چنان چون تو جبه جوید نشیب |
□
پس تبیری دید نزدیک درخت | هر گهی بانگی بجستی تند و سخت |
□
باکروز و خرمی آهو به دشت | می خرامد چون کسی کومست گشت |
□
خایگان تو چو کابیله شدست | رنگ او چون رنگ پاتیله شدست |
□
چون درآمد آن کدیور، مرد زفت | بیل هشت و داس گاله برگرفت |
□
آمد این شبدیز با مرد خراج | دربجنبانید با بانگ و تلاج |
□
دست و کف و پای پیران پر کلخج | ریش پیران زرد از بس دود نخج |
□
گر خوری از خوردن افزایدت رنج | ور دمی مینو فراز آوردت و گنج |
□
گفت: خیز اکنون و سازه ره بسیچ | رفت باید، ای پسر، ممغز تو هیچ |
□
آهو از دام اندرون آواز داد | پاسخ گرزه به دانش باز داد |
□
پادشا سیمرغ دریا را ببرد | خانه و بچه بدان تیتو سپرد |
□
اندر آن شهری که موش آهن خورد | باز پرد در هوا، کودک برد |
□
از فراوانی، که خشکا مار کرد | زن نهان مر مرد را بیدار کرد |
□
آنگهی گنجور مشک آمار کرد | تا مرو را زان بدان بیدار کرد |
□
چونکه مالیده بدو گستاخ شد | کار مالیده بدو در واخ شد |
□
چون که نالنده بدو گستاخ شد | تن درستی آمد و در واخ شد |
□
کرد روبه یوزواری یک ز غند | خویشتن را زان میان بیرون فگند |
□
مرد دینی رفت و آوردش کنند | چون همی مهمان در من خواست کند |
□
گنبدی نهمار بر برده، بلند | نه ستونش از برون، نه زیر بند |
□
روز جستن تازیانی چون نوند | روز دن چون شست ساله سودمند |
□
روز جستن تازیانی چون نوند | بیش باشد تا تو باشی سودمند |
□
گر بزان شهر با من تاختند | من ندانستم چه تنبل ساختند؟ |
□
نان آن مدخل ز بس زشتم نمود | از پی خوردن گوارشتم نبود |
□
گفت دینی را که: این دینار بود | کین فراکن موش را پروار بود |
□
زن چو این بشنیده شد خاموش بود | کفشگر کانا و مردی لوش بود |
□
سرخی خفچه نگر از سرخ بید | معصفر گون، پوشش او خود سفید |
□
چون کشف انبوه غوغایی بدید | بانگ وژخ مردمان، خشم آورید |
□
سر فرو بردم میان آبخور | از فرنج منش خشم آمد مگر |
□
خور به شادی روزگار نوبهار | می گسار اندر تکوک شاهوار |
□
داشتی آن تاجر دولت شعار | صد قطار سار اندر زیر بار |
□
مرد مزدور اندر آغازید کار | پیش او دوستان همی زد بی کیار |
□
آشکوخد بر زمین هموارتر | هم چنان چون بر زمین دشوارتر |
□
از تو دارم هر چه در خانه خنور | وز تو دارم نیز گندم در کنور |
□
گرسنه روباه شد تا آن تبیر | چشم زی او برده، مانده خیر خیر |
□
آتشی بنشاند از تن تفت و تیز | چون زمانی بگذرد، گردد گمیز |
□
وز چکاوک نوف بینی رستخیز | دشت برگیرد بدان آوای تیز |
□
چون گل سرخ از میان پیلگوش | یا چو زرین گوشوار از خوب گوش |
□
شیر خشم آورد و جست از جای خویش | و آمد آن خرگوش را الفغده پیش |
□
ابله و فرزانه را فرجام خاک | جایگاه هر دو اندر یک مغاک |
□
موی سر جغبوت و جامه ریمناک | از برون سو باد سرد و بیمناک |
□
زد کلوخی بر هباک آن فزاک | شد هباک او به کردار مغاک |
□
از دهان تو همی آید غشاک | پیر گشتی ریخت مویت از هباک |
□
خشم آمدش و همان گه گفت: ویک | خواست کورا برکند از دیده کیک |
□
ماده گفتا: هیچ شرمت نیست، ویک | بس سبکباری، نه بد دانی، نه نیک |
□
دم سگ بینی ابا بتفوز سگ | خشک گشت، کش نجنبد هیچ رگ |
□
چون فراز آید بدو آغاز مرگ | دیدنش بیگار گرداند مجرگ |
□
ایستاده دیدم آن جا دزد و غول | روی زشت و چشمها همچون دو غول |
□
چون که زن را دید فغ، کرد اشتلم | همچو آهن گشت و نداد ایچ خم |
□
تا به خانه برد زن را با دلام | شادمانه زن نشست و شادکام |
□
نزد آن شاه زمین کردش پیام | دارویی فرمود زامهران به نام |
□
بس که برگفته پشیمان بودهام | بس که بر ناگفته شادان بودهام |
□
کرد باید مر مرا و او را رون | شیر تا تیمار دارد خویشتن |
□
پس شتابان آمد اینک پیرزن | روی یکسو، کاغه کرده خویشتن |
□
زش ازو پاسخ دهم اندر نهان | زش به بیداری میان مردمان |
□
چون بگردد پای او از پایدان | خود شکوخیده بماند هم چنان |
□
مار و غنده کربشه با کژدمان | خورد ایشان گوشت روی مردمان |
□
تاک رز بینی شده دینارگون | پرنیان سبز او زنگارگون |
□
از همالان وز برادر من فزون | زان که من امیدوارم نیز یون |
□
گر درم داری، گزند آرد بدین | بفگن او را گرم و درویشی گزین |
□
مرد را نهمار خشم آمد ازین | غاو شنگی به کف آوردش، گزین |
□
ار همه خوبی و نیکی دارد او | ماده ور بر کار خویش ار دارد او |
□
تنگ شد عالم برو از بهر گاو | شور شور اندر فگند و کاو کاو |
□
گفت: فردا بینیام در پیش تو | خود بیا هنجم ستیم از ریش تو |
□
کاش آن گوید که باشد بیش نه | بر یکی بر چند بفزاید فره |
□
هیچ گنجی نیست از فرهنگ به | تا توانی رو هوا زی گنج نه |
□
روی هر یک چون دو هفته گرد ماه | جامهشان غفه، سموریشان کلاه |
□
اخترانند آسمانشان جایگاه | هفت تابنده دوان در دو و داه |
□
سوس پرورده به می بگداخته | نیک درمانی زنان را ساخته |
□
پر بکنده، چنگ و چنگل ریخته | خاک گشته، باد خاکش بیخته |
□
نزد تو آماده بدو آراسته | جنگ او را خویشتن پیراسته |
□
سنجد چیلان بدو نیمه شده | نقطهی سرمه به یک یک برزده |
□
هست از مغز سرت، ای منگله | همچو رش مانده تهی از کشکله |
□
بهترین یاران و نزدیکان همه | نزد او دارم همیشه اندمه |
□
پس بیو بارید ایشان را همه | نی شبان را میش زنده، نی رمه |
□
جای کرد از بهر بودن کازهای | زان که کرده بودشان اندازهای |
□
گفت: ای من، مرد خام کل درای | پیش آن فرتوت پیر ژاژخای |
□
بینی و گنده دهان داری و نای | خایگان غر، هر یکی همچون درای |
□
پیسی و ناسور کون و گربه پای | خایه غر داری تو، چون اشتر درای |
□
آبکندی دور و بس تاریک جای | لغز لغزان چون درو بنهند پای |
□
زشت و نافرهخته و نابخردی | آدمی رویی و در باطن بدی |
□
من سخن گویم، تو کانایی کنی | هر زمانی دست بر دستی زنی |
□
دستگاه او نداند کز چه روی؟ | تنبل و کنبوره در دستان اوی |
□
شو، بدان گنج اندرون خمی بجوی | زیر او سمچیست، بیرون شد بدوی |
□
چون یکی جبغبوت پستانبند اوی | شیر دوشی زو به روزی دو سبوی |
□
خم و خنبه پر ز انده، دل تهی | زعفران و نرگس و بید و بهی |