ابیات پراکنده که به هم پیوسته نیست

بر روی پزشک زن، میندیش چون بود درست بیسیارت

ای زان چون چراغ پیشانی ای زان زلفک شکست و مکست

خاک کف پای رودکی نسزی تو هم بشوی گاو و هم بخایی برغست

به باز کریزی بمانم همی اگر کبک بگریزد از من رواست

همه نیوشه‌ی خواجه به نیکویی و به صلحست همه نیوشه‌ی نادان به جنگ و فتنه و غوغاست

هیچ راحت می‌نبینم در سرود و رود تو جز که از فریاد و زخمه‌ات خلق را کاتوره خاست

شب قدر وصلت ز فرخندگی فرح بخش‌تر از فرسنا فدست

لاد را بر بنای محکم نه که نگهدار لاد بنیادست

خوبان همه سپاهند، اوشان خدایگانست مر نیک بختیم را بر روی او نشانست

بهارچین کن ازان روی بزم خانه‌ی خویش اگرچه خانه‌ی تو نوبهار برهمنست

فاخته گون شد هوا ز گردش خورشید جامه‌ی جامه به نیک فاخته گونست

با دل پاک مرا جامه‌ی ناپاک رواست بد مر آن را که دل و دیده پلیدست و پلشت

معذورم دارند، که اندوه و غیشت و اندوه و غیش من ازان جعد و غیشت

چه گر من همیشه ستا گوی باشم ستایم نباشد نکو جز به نامت

بودنت در خاک باشد، یافتی هم چنان کز خاک بود انبودنت

ز مهرش مبادا تهی ایچ دل ز فرمانش خالی مباد ایچ مرج

راهی آسان و راست بگزین، ای دوست دور شو از راه بی کرانه‌ی ترفنج

زین و زان چند بود برکه و مه؟ مر ترا کشی و فیزین و غنوج

از جود قبا داری پوشیده مشهر وز مجد بنا داری بر برده مشید

بخت و دولت چو پیشکار تواند نصرة و فتح پیشیار تو باد