ابیات پراکنده که به هم پیوسته نیست

گرچه بشتر را عطا باران بود مر ترا زر و گهر باشد عطا

پیش تیغ تو روز صف دشمن هست چون پیش داس نوکر پا

تنت یک و جان یکی و چندین دانش ای عجبی! مردمی تو، یا دریا؟

چنان که اشتر ابله سوی کنام شده ز مکر روبه و زاغ وز گرگ بی‌خبرا

جز بما دندر این جهان گر به روی با پسندر کینه دارد همچو بادختند را

گوش توسال و مه برود و سرود نشنوی نیوه‌ی خروشان را

درنگ آسا سپهر آرا بیاید کیاخن در رباید گرد نان را

شیر آلغده که بیرون جهد از خانه به صید تا به چنگ آرد آهو وآهو بره را

نباشد زین زمانه بس شگفتی اگر بر ما ببارد آذرخشا

چو گرد آرند کردارت به محشر فرو مانی چو خر به میان شلکا

کمندش بیشه بر شیران قفص کرد فیلکش دشت بر گرگان خباکا

هر آن چه مدح تو گویم درست باشد و راست مرا به کار نیاید سریشم وکیلا

گیهان ما به خواجه‌ی عدنانی عدنست و کار ما همه بانداما

اگرت بدره رساند همی به بدر منیر مبادرت کن و خامش باش چندینا

همی بایدت رفت و راه دورست به سغده دار یکسر شغل راها

ندیده تنبل اوی و بدیده مندل اوی دگر نماید ودیگر بود به سان سراب

فاخته گون شد هوا ز گردش خورشید جامه‌ی خانه بتبک فاخته گون آب

تا کی کنی عذاب و کنی ریش را خضاب؟ تا کی فضول گویی و آری حدیث غاب؟

جغد که با باز و پلنگان پرد بشکندش پر و بال و گردد لت لت

تا لباس عمر اعدایش نگردد بافته تار تار پود پود اندر فلات آن فوات

بر روی پزشک زن، میندیش چون بود درست بیسیارت

ای زان چون چراغ پیشانی ای زان زلفک شکست و مکست

خاک کف پای رودکی نسزی تو هم بشوی گاو و هم بخایی برغست

به باز کریزی بمانم همی اگر کبک بگریزد از من رواست

همه نیوشه‌ی خواجه به نیکویی و به صلحست همه نیوشه‌ی نادان به جنگ و فتنه و غوغاست

هیچ راحت می‌نبینم در سرود و رود تو جز که از فریاد و زخمه‌ات خلق را کاتوره خاست

شب قدر وصلت ز فرخندگی فرح بخش‌تر از فرسنا فدست

لاد را بر بنای محکم نه که نگهدار لاد بنیادست

خوبان همه سپاهند، اوشان خدایگانست مر نیک بختیم را بر روی او نشانست

بهارچین کن ازان روی بزم خانه‌ی خویش اگرچه خانه‌ی تو نوبهار برهمنست

فاخته گون شد هوا ز گردش خورشید جامه‌ی جامه به نیک فاخته گونست

با دل پاک مرا جامه‌ی ناپاک رواست بد مر آن را که دل و دیده پلیدست و پلشت

معذورم دارند، که اندوه و غیشت و اندوه و غیش من ازان جعد و غیشت

چه گر من همیشه ستا گوی باشم ستایم نباشد نکو جز به نامت

بودنت در خاک باشد، یافتی هم چنان کز خاک بود انبودنت

ز مهرش مبادا تهی ایچ دل ز فرمانش خالی مباد ایچ مرج

راهی آسان و راست بگزین، ای دوست دور شو از راه بی کرانه‌ی ترفنج

زین و زان چند بود برکه و مه؟ مر ترا کشی و فیزین و غنوج

از جود قبا داری پوشیده مشهر وز مجد بنا داری بر برده مشید

بخت و دولت چو پیشکار تواند نصرة و فتح پیشیار تو باد

به تو بازگردد غم عاشقی نگارا، مکن این همه زشتیاد

ایا بلایه، اگر کارت تو پنهان بود کنون توانی، باری، خشوک پنهان کرد

گوسپندیم و جهان هست به کردار نغل چون گه خواب بود سوی نغل باید شد

مرده نشود زنده، زنده بستودان شد آیین جهان چونین تا گردون گردان شد

فاخته گون شد هوا ز گردش خورشید جامه‌ی خانه بتیک فاخته گون شد

رخ اعدات از تش نکبت همچو قیر و شبه سیاه آمد

ای جان همه عالم در جان تو پیوند مکروه تو ما را منما یاد خداوند

یافتی چون که مال غره مشو چون تو بس دید و بیند این دیرند

دل از دنیا بردار و به خانه بنشین پست فرا بند در خانه به فلج و بپژاوند

هردم که مرا گرفته خاموش پیچیده به عافیت چو فرغند

چرخ چنینست و بدین ره رود لیک ز هر نیک و ز هر بد نوند

ستاخی برآمد از بر شاخ درخت عود ستاخی ز مشک و شاخ ز عنبر، درخت عود

بدان مرغک مانم که همی دوش بزار از بر شاخک همی فنود

هر آن کریم که فرزند او بلاده بود شگفت باشد کو از گناه ساده بود

ماغ در آبگیر گشته روان راست چون کشتییست قیراندود

برو، ز تجربه‌ی روزگار بهره بگیر که بهر دفع حوادث ترا به کار آید

ماهی دیدی کجا کبودر گیرد؟ تیغت ماهیست، دشمنانت کبودر

با درفش کاویان و طاقدیس زر مشت افشار و شاهانه کمر

اگر من زونجت نخوردم گهی تو اکنون بیا و زونجم بخور

مدخلان را رکاب زرآگین پای آزادگان نیابد سر

تا زنده‌ام مرا نیست جز مدح تو دگر کار کشت و درودم اینست، خرمن همین و شد کار

گزیده چهار توست، بدو در جهانهان همارا به آخشیج، همارا به کارزار

چنان بار برآورد به خویشتن که من گویم: خوردست سوسمار

فاخته بر سرو شاهرود بر آورد زخمه فرو هشت زندواف به طنبور

علم ابر و تندر بود کوس او کمان آدنیده شود ژاله تیر

چون لطیف آید به گاه نوبهار بانگ رود و بانگ کبک و بانگ تز

به حق آن خم زلف ، بسان منقار باز به حق آن روی خوب، کز گرفتی براز

در عمل تا دیر بازی و درازی ممکنست چون عمل بادا ترا عمر دراز و دیر باز

تازیان دوان همی آید همچو اندر فسیله اسب نهاز

چون سپرم نه میان بزم به نوروز در مه بهمن بتاز و جان عدو سوز

نهاد روی به حضرت، چنان که روبه پیر بتیم وا تگران آید از در تیماس

حسودانت را داده بهرام نحس ترا بهره کرده سعادت زواش

بت، اگرچه لطیف دارد نقش نزد رخساره‌ی تو هست خراش

از چه توبه نکند خواجه؟ که هر کجا که بود قدحی می بخورد راست کند زود هراش

تو چگونه جهی؟ که دست اجل به سر تو همی زند سر پاش

بر هبک نهاده جام باده وان گاه ز هبک نوش کردش

همی تا قطب با حورست زیر گنبد اخضر شکر پاشش ز یک پله است و از دیگر فلا سنگش

بسا کسا! که جوین نان همی نیابد سیر بسا کسا! که بره است و فرخشه بر خوانش

بانگ کردمت، ای فغ سیمین زوش خواندم ترا، که هستی زوش

ای دریغا! که مورد زار مرا ناگهان باز خورد برف و غیش

هر کو برود راست نشستست به شادی و آن کو نرود راست همه مرده همی دیش

چون جامه‌ی اشن به تن اندر کند کسی خواهد ز کردگار به حاجت مراد خویش

آه! ازین جور بد زمانه‌ی شوم همه شادی او غمان آمیغ

با دو سه بوسه رها کن این دل از درد خناک تا به من احسانت باشد، احسن الله جزاک

کافور تو با کوس شد و مشک همه ناک آلودگیت در همه ایام نشد پاک

بس عزیزم، بس گرامی، شاد باش اندرین خانه بسان نو بیوک

یک به یک از در درآمد آن نگار آن غراشیده ز من، رفته به جنگ

خشک کلب سگ و بتفوز سگ آن چنان که نجنبید او را هیچ رگ

چو هامون دشمنانت پست بادند چو گردون دوستان والا همه سال

یار بادت توفیق، روزبهی با تو رفیق دولتت بادا حریف، دشمنت غیشه و نال

ای شاه نبی سیرت، ایمان تو محکم ای میر علی حکمت، عالم به تو در غال

لبت سیب بهشت و من محتاج یافتن را همی نیابم ویل

چرا همی نچمم؟ تا چرا کند تن من که نیز تا نچمم کار من نگیرد چم

گر کند یاریی مرا به غم عشق آن صنم بتواند زدود زین دلم غم خواره زنگ غم

تا درگه او یابی مگذرد به در کس زیرا که حرامست تیمم به لب یم

بام‌ها را فرسب خرد کنی از گرانیت، گر شوی بر بام

بر رخ هزار زهره‌ی ثامور برشکفت ایدون ز باغ قطره‌ی شبنم نیافتم

آرزومند آن شده تو به گور که رسد نان پاره‌ایت برم

هنوز با منی و از نهیب رفتن تو به روز وقت شمارم، به شب ستاره شمارم

من بدان آمدم به خدمت تو که برآید رطب ز کانازم

داری مرا بدان که فراز آیم زیر دو زلفکانت به نخچیزم

چون برگ لاله بوده‌ام و اکنون چون سیب پژمرده بر آونگم

سرو بودیم چندگاه بلند کوژ گشتیم و چون درونه شدیم

بت پرستی گرفته ایم همه این جهان چون بتست و ما شمنیم

کنه را در چراغ کرد سبک پس درو کرد اندکی روغن

یکی آلوده‌ای باشد، که شهری را ببالاید چو از گاوان یکی باشد، که گاوان را کند ریخن

گر همه نعمت یک روز به ما بخشد ننهد منت بر ما و پذیرد هن

گر کس بودی که زی توام بفگندی خویشتن اندر نهادمی به فلاخن

میلاو منی، ای فغ واستاد توام من پیش آی و سه بوسه ده و میلاویه بستان

بسی خسرو نامور پیش ازین شدستند زی ساری و ساریان

از پی الفغده و روزی به جهد جانورسوی سپنج خویش جویان و روان

خواسته تاراج گشته، سر نهاده بر زیان لشکرت همواره یافه، چون رمه‌ی رفته شبان

خود غم دندان به که توانم گفتن؟ زرین گشتم برون سیمین دندان

به نوبهاران بستای ابر گریان را که از گریستن اوست این زمین خندان

به آتش درون بر مثال سمندر به آب اندرون بر مثال نهنگان

کیر آلوده بیاری و نهی در کس من بوسه ای چند برو بر نهی و بر نس من

هرگز نکند سوی من خسته نگاهی آرنگ نخواهد که شود شاد دل من

تلخی و شیرینیش آمیخته است کس نخورد نوش و شکر با پیون

ای خریدار من ترا بدو چیز: به تن و جان و مهر داده ربون

گرفته روی دریا جمله کشتی‌های بر تو ز بهر مدح خواهانت زشروان تا به آبسکون

هر آن که خاتم مدح تو کرد در انگشت سر از دریچه‌ی رنگین برون کند زرین

به سرو ماند، گر سو لاله دار بود به مورد ماند، گر مورد روید از نسرین

گیتیت چنین آید، گردنده بدین سان هم هم باد برین آید و هم باد فرودین

به چنگال قهر تو در، خصم بد دل بود همچو چرزی به چنگال شاهین

ازان کوز ابری باز کردار کلفتش بسدین و تنش زرین

چنان که خاک سر شتی به زیر خاک شوی نیات خاک و تو اندر میان خاک آگین

آن رخت کتان خویش من رفتم و پردختم چون گرد به ماندستم تنها من واین باهو

چرا عمر کرکس دو صد سال؟ ویحک! نماند فزون تر ز سالی پرستو؟

عاجز شود از اشک و غریو من هر ابر بهارگاه بابختو

دلبرا، زوکی مجال حاسد غماز تو رنگ من با تو نبندد بیش ازین ملماز تو

ای دریغ! آن حر، هنگام سخا حاتم فش ای دریغ! آن گو، هنگام وفا سام گراه

هفت سالار، کندرین فلکند همه گرد آمدند در دو و داه

نیست از من عجب که: گستاخم که تو کردی باولم دسته

گاه آرامیده و گه ارغنده گاه آشفته و گه آهسته

منم خو کرده بر بوسش، چنان چون باز بر مسته چنان بانگ آرم از بوسش، چنان چون بشکنی پسته

از مهر او ندارم بی خنده کام و لب تا سرو سبز باشد و بار آورد پده

آتش هجر ترا هیزم منم و آتش دیگر ترا هیزم پده

به جای هر گران مایه فرومایه نشانیده نمانیدست ساراوی و کره‌ی اوت مانیده

گر نعم‌های او چو چرخ دوان همه خوابست و خواب باد فره

در راه نشابور دهی دیدم بس خوب انگشته‌ی او را نه عدد بود و نه مره

جعدی سیاه دارد، کز کشی پنهان شود بدو در سرخاره

کز شاعران نوندمنم و نوگواره یک بیت پرنیان کنم از سنگ خاره

ای خون دوستانت به گردن، مکن بزه کس برنداشتست به دستی دو خربزه

بتگک ازان گزیده‌ام این کازه کم عیش نیک و دخل بی اندازه

یک سو کشمش چادر، یک سو نهمش موزه این مرده اگر خیزد، ورنه من و چلغوزه

ناگاه برآرند ز کنج تو خروشی گردند همه جمله و بر ریش تو شاشه

خوش آن نبیذ غارچی با دوستان یکدله گیتی به آرام اندرون، مجلس به بانگ و ولوله

ماه تمامست روی دلبرک من وز دو گل سرخ اندر و پر گاله

ای بار خدای، ای نگار فتنه ای دین خردمند را تو رخنه

بزرگان جهان چون بند گردن تو چون یاقوت سرخ اندر میانه

زلفینک او نهاده دارد بر گردن هاروت زاو لانه

ندارد میل فرزانه به فرزند و به زن هرگز ببرد نسل این هر دو، نبرد نسل فرزانه

ایا خورشید سالاران گیتی سوار رزم ساز و گرد نستوه

گه ارمنده‌ای و گه ارغنده‌ای گه آشفته‌ای و گه آهسته‌ای

مهر جویی ز من و بی مهری هده خواهی ز من و بیهده‌ای

بر تو رسیده بهر دل تنگ چاره‌ای از حال من ضعیف بیندیش چاره‌ای

گه در آن کندز بلند نشین گه بدین بوستان چشم گشای

کار بوسه چو آب خوردن شور بخوری بیش، تشنه‌تر گردی

بتا، نخواهم گفتن تمام مدح ترا به شرم دارد خورشید اگر کنم سپری

من کنم پیش تو دهان پر باد تا زنی بر لبم تو زابگری

باغ ملک آمد طری از رشحه‌ی کلک وزیر زان که افشک می‌کند مر باغ و بستان را طری

چه نیکو سخن گفت؟ یاری بیاری که: تا کی کشم از خسر ذل و خواری؟

نیل دمنده تویی به گاه عطیت پیل دمنده به گاه کینه گزاری

مرا با تو بدین باب تاب نیست که تو راز به از من به سر بری

آهو ز تنگ کوه بیامد به دشت و راغ بر سبزه باده خوش بود اکنون، اگر خوری

از خر و پالیک آن جای رسیدم که همی موزه‌ی چینی می‌خواهم و اسب تازی

جهانا، همانا کزین بی‌گناهی گنه کار ماییم و تو بی کنازی

به جمله خواهم یک ماهه بوسه از تو، بتا به کیچ کیچ نخواهم که فام من توزی

ای آن که از عشق تو اندر جگر خویش آتشکده دارم سد و بر هر مژه ای ژی

ازو بی اندهی بگزین و شادی با تن آسانی به تیمار جهان دل را چرا باید که بخسانی؟

شدم پیر بدین سان و تو هم خود نه جوانی مرا سینه پر انجوخ و تو چون چفته کمانی

زر خواهی و ترنج، اینک این دو رخ من می خواهی و گل و نرگس، از آن دو رخ جوی

سروست آن یا بالا؟ ماهست آن یا روی؟ زلفست آن یا چوگان؟ خالست آن یا گوی؟

آمد این نوبهار توبه شکن پرنیان گشت باغ و برزن و کوی

شاعر شهید و شهره فرالاوی وین دیگر به جمله همه راوی

جز برتری ندانی، گویی که آتشی جز راستی نجویی، ماناتر از وی

ای مایه‌ی خوبی و نیک نامی روزم ندهد بی تو روشنایی