در مرثیت شهید بلخی

باز بدان گه که می به دست بگیرد ابر بهاری چنو نبارد باران
ابر بهاری جز آب تیره نبارد او همه دیبا به تخت و زر به انبان
با دو کف او، ز بس عطا که ببخشد خوار نماید حدیث و قصه‌ی توفان
لاجرم از جود و از سخاوت اویست نرخ گرفته حدیث و صامت ارزان
شاعر زی او رود فقیر و تهی دست با زر بسیار بازگردد و حملان
مرد سخن را ازو نواختن و بر مرد ادب را ازو وظیفه‌ی دیوان
باز به هنگام داد و عدل بر خلق نیست به گیتی چنو نبیل و مسلمان
داد بباید ضعیف همچو قوی زوی جور نبینی به نزد او و نه عدوان
نعمت او گستریده بر همه گیتی آنچه کس از نعمتش نبینی عریان
بسته‌ی گیتی ازو بیابد راحت خسته‌ی گیتی ازو بیابد درمان
با رسن عفو آن مبارک خسرو حلقه‌ی تنگست هر چه دشت و بیابان
پوزش بپذیرد و گناه ببخشد خشم نراند، به عفو کوشد و غفران
آن مبک نیمروز و خسرو پیروز دولت او یوز و دشمن آهوی نالان
عمروبن اللیث زنده گشت بدو باز با حشم خویش و آن زمانه‌ی ایشان
رستم را نام اگر چه سخت بزرگست زنده بدویست نام رستم دستان
رود کیا، برنورد مدح همه خلق مدحت او گوی و مهر دولت بستان
ورچه بکوشی، به جهد خویش بگویی ورچه کنی تیزفهم خویش به سوهان
گفت ندانی سزاش و خیز و فراز آر آن که بگفتی چنان که گفتن نتوان
اینک مدحی، چنانکه طاقت من بود لفظ همه خوب و هم به معنی آسان
جز به سزاوار میر گفت ندانم ورچه جریرم به شعر و طایی و حسان