باز بدان گه که می به دست بگیرد
|
|
ابر بهاری چنو نبارد باران
|
ابر بهاری جز آب تیره نبارد
|
|
او همه دیبا به تخت و زر به انبان
|
با دو کف او، ز بس عطا که ببخشد
|
|
خوار نماید حدیث و قصهی توفان
|
لاجرم از جود و از سخاوت اویست
|
|
نرخ گرفته حدیث و صامت ارزان
|
شاعر زی او رود فقیر و تهی دست
|
|
با زر بسیار بازگردد و حملان
|
مرد سخن را ازو نواختن و بر
|
|
مرد ادب را ازو وظیفهی دیوان
|
باز به هنگام داد و عدل بر خلق
|
|
نیست به گیتی چنو نبیل و مسلمان
|
داد بباید ضعیف همچو قوی زوی
|
|
جور نبینی به نزد او و نه عدوان
|
نعمت او گستریده بر همه گیتی
|
|
آنچه کس از نعمتش نبینی عریان
|
بستهی گیتی ازو بیابد راحت
|
|
خستهی گیتی ازو بیابد درمان
|
با رسن عفو آن مبارک خسرو
|
|
حلقهی تنگست هر چه دشت و بیابان
|
پوزش بپذیرد و گناه ببخشد
|
|
خشم نراند، به عفو کوشد و غفران
|
آن مبک نیمروز و خسرو پیروز
|
|
دولت او یوز و دشمن آهوی نالان
|
عمروبن اللیث زنده گشت بدو باز
|
|
با حشم خویش و آن زمانهی ایشان
|
رستم را نام اگر چه سخت بزرگست
|
|
زنده بدویست نام رستم دستان
|
رود کیا، برنورد مدح همه خلق
|
|
مدحت او گوی و مهر دولت بستان
|
ورچه بکوشی، به جهد خویش بگویی
|
|
ورچه کنی تیزفهم خویش به سوهان
|
گفت ندانی سزاش و خیز و فراز آر
|
|
آن که بگفتی چنان که گفتن نتوان
|
اینک مدحی، چنانکه طاقت من بود
|
|
لفظ همه خوب و هم به معنی آسان
|
جز به سزاوار میر گفت ندانم
|
|
ورچه جریرم به شعر و طایی و حسان
|