حجت یکتا خدای و سایهی او بست
|
|
طاعت او کرده واجب آیت فرقان
|
خلق ز خاک و ز آب و آتش و بادند
|
|
وین ملک از آفتاب گوهر ساسان
|
فربد و یافت ملک تیره و تاری
|
|
عدن بدو گشت تیر گیتی ویران
|
گر تو فصیحی همه مناقب او گوی
|
|
ور تو دبیری همه مدایح او خوان
|
ور تو حکیمی و راه حکمت جویی
|
|
سیرت او گیر و خوب مذهب او دان
|
آن که بدو بنگری به حکمت گویی:
|
|
اینک سقراط و هم فلاطن یونان
|
گر بگشاید ز فان به علم و به حکمت
|
|
گوش کن اینک به علم و حکمت لقمان
|
مرد ادب را خرد فزاید و حکمت
|
|
مرد خرد را ادب فزاید و ایمان
|
ور تو بخواهی فرشته ای که ببینی
|
|
اینک اویست آشکارا رضوان
|
خوب نگه کن بدان لطافت و آنروی
|
|
تا تو ببینی برین که گفتم برهان
|
پاکی اخلاق او و پاک نژادی
|
|
با نیت نیک و با مکارم احسان
|
ور سخن او رسد به گوش تو یک راه
|
|
سعد شود مر ترا نحوست کیوان
|
ورش به صد اندرون نشسته ببینی
|
|
جزم بگویی که: زنده گشت سلیمان
|
سام سواری، که تا ستاره بتابد
|
|
اسب نبیند چنو سوار به میدان
|
باز به روز نبرد و کین و حمیت
|
|
گرش ببینی میان مغفر و خفتان
|
خوار نمایدت ژنده پیل بدانگاه
|
|
ورچه بود مست و تیز گشته و غران
|
ورش بدیدی سفندیار گه رزم
|
|
پیش سنانش جهان دویدی و لرزان
|
گرچه به هنگام حلم کوه تن اوی
|
|
کوه سیامست که کس نبیند جنبان
|
دشمن ار اژدهاست، پیش سنانش
|
|
گردد چون موم پیش آتش سوزان
|
ور به نبرد آیدش ستارهی بهرام
|
|
توشهی شمشیر او شود به گروگان
|