در مرثیت شهید بلخی

هست بر خواجه پیخته زفتن راست چون بر درخت پیچد سن
این عجبتر که: می نداند او شعر از شعر و خنب را از خن
مادر می را بکرد باید قربان بچه‌ی او را گرفت و کرد به زندان
بچه‌ی او را ازو گرفت ندانی تاش نکویی نخست و زو نکشی جان
جز که نباشد حلال دور بکردن بچه‌ی کوچک ز شیر مادر و پستان
تا نخورد شیر هفت مه به تمامی از سر اردی بهشت تا بن آبان
آن گه شاید ز روی دین و ره داد بچه به زندان تنگ و مادر قربان
چون بسپاری به حبس بچه‌ی او را هفت شباروز خیره ماند و حیران
باز چو آید به هوش و حال ببیند جوش بر آرد، بنالد از دل سوزان
گاه زبر زیر گردد از غم و گه باز زیر زبر، هم چنان زانده جوشان
زر بر آتش کجا بخواهی پالود جوشد، لیکن ز غم نجوشد چندان
باز به کردار اشتری که بود مست کفک بر آرد ز خشم و زاید شیطان
مرد حرس کفک‌هاش پاک بگیرد تا بشود تیر گیش و گردد رخشان
آخر کارام گیرد و نچخد تیز درش کند استوار مرد نگهبان
چون بنشیند تمام و صافی گردد گونه‌ی یاقوت سرخ گیرد و مرجان
چند ازو سرخ چون عقیق یمانی چند ازو لعل چون نگین بدخشان
ورش ببویی، گمان بری که گل سرخ بوی بدو داد و مشک و عنبر با بان
هم به خم اندر همی گدازد چونین تا به گه نوبهار و نیمه‌ی نیسان
آن گه اگر نیم شب درش بگشایی چشمه‌ی خورشید را ببینی تابان
ور به بلور اندرون ببینی گویی: گوهر سرخست به کف موسی عمران