در مرثیت شهید بلخی

یکی که خوبان را یکسره نکو خوانند دگر که: عاشق گویند عاشقان را نام
دریغم آید چون مر ترا نکو خوانند دریغم آید چون بر رهیت عاشق نام
مرا دلیست که از غمگنی چو دور شود به غمگنان شود و غم فراز گیرد وام

دریغ آن که گرد کرد با رنج کزو نیست بهر من جز سوتام
هلا! رودکی از کس اندر متاب بکن هر چه کردنیست بامدام
که فرغول برندارد آن روز که بر تخته ترا سیاه شود فام

اگر امیر جهاندار داد من ندهد چهار ساله نوید مرا که هست خرام؟
همه نیوشه‌ی خواجه به نیکویی و به صلح همه نیوشه‌ی نادان به جنگ و کار نغام

چون کسی کردمت بدستک خویش گنه خویش بر تو افگندم
خانه از روی تو تهی کردم دیده از خون دل بیاگندم
عجب آید مرا ز کرده‌ی خویش کز در گریه‌ام، همی خندم
چو در پاش گردد به معنی زبانم رسد مرحبا از زمین و زمانم
به صورت و نوا و بصیت معانی طرب بخش روحم، فرحزای جانم
خرد در بها نقد هستی فرستد گهرهای رنگین چو زاید ز کانم

بیا، دل و جان را به خداوند سپاریم اندوه درم و غم دینار نداریم
جان را ز پی دین و دیانت بفروشیم وین عمر فنا را بره غزو گزاریم
بد ناخوریم باده، که مستانیم وز دست نیکوان می بستانیم
دیوانگان بی هشمان خوانند دیوانگان نه‌ایم، که مستانیم

جمله صید این جهانیم، ای پسر ما چو صعوه، مرگ برسان زغن
هر گلی پژمرده گردد زو، نه دیر مرگ بفشارد همه در زیر غن