مرد مرادی، نه همانا که مرد
|
|
مرگ چنان خواجه نه کاریست خرد
|
جان گرامی به پدر باز داد
|
|
کالبد تیره به مادر سپرد
|
آن ملک با ملکی رفت باز
|
|
زنده کنون شد که تو گویی: بمرد
|
کاه نبد او، که به بادی پرید
|
|
آب نبد او، که به سرما فسرد
|
شانه نبود او، که به مویی شکست
|
|
دانه نبود او، که زمینش فشرد
|
گنج زری بود درین خاکدان
|
|
کو دو جهان را به جوی میشمرد
|
قالب خاکی سوی خاکی فگند
|
|
جان و خرد سوی سماوات برد
|
جان دوم را، که ندانند خلق
|
|
مصقلهای کرد و به جانان سپرد
|
صاف بد آمیخته با درد می
|
|
بر سر خم رفت و جدا شد زدرد
|
در سفر افتند به هم، ای عزیز
|
|
مروزی و رازی و رومی و کرد
|
خانهی خود باز رود هر یکی
|
|
اطلس کی باشد همتای برد؟
|
خامش کن چون نفط، ایرا ملک
|
|
نام تو از دفتر گفتن سترد
|
دیر زیاد! آن بزرگوار خداوند
|
|
جان گرامی به جانش اندر پیوند
|
دایم بر جان او بلرزم، زیراک
|
|
مادر آزادگان کم آرد فرزند
|
از ملکان کس چنو نبود جوانی
|
|
راد و سخندان و شیرمرد و خردمند
|
کس نشناسد همی که: کوشش او چون؟
|
|
خلق نداند همی که بخشش او چند
|
دست و زبان زر و در پراگند او را
|
|
نام به گیتی نه از گزاف پراگند
|
در دل ما شاخ مهربانی به نشاست
|
|
دل نه به بازی ز مهر خواسته برکند
|
همچو معماست فخر و همت او شرح
|
|
همچو ایستاست فضل و سیرت اوزند
|
گر چه بکوشند شاعران زمانه
|
|
مدح کسی را کسی نگوید مانند
|
سیرت او تخم کشت و نعمت او آب
|
|
خاطر مداح او زمین برومند
|
سیرت او بود وحی نامه به کسری
|
|
چون که به آیینش پندنامه بیاگند
|
سیرت آن شاه پندنامهی اصلیست
|
|
ز آنکه همی روزگار گیرد ازو پند
|
هر که سر از پند شهریار بپیچید
|
|
پای طرب را به دام کرد درافگند
|
کیست به گیتی خمیر مایهی ادبار؟
|
|
آن که به اقبال او نباشد خرسند
|
هر که نخواهد همی گشایش کارش
|
|
گو: بشو و دست روزگار فروبند
|
ای ملک، از حال دوستانش همی ناز
|
|
ای فلک، از حال دشمنانش همی خند
|
آخر شعر آن کنم که اول گفتم:
|
|
دیر زیاد! آن بزرگوار خداوند
|
مرابسود و فرو ریخت هرچه دندان بود
|
|
نبود دندان، لابل، چراغ تابان بود
|
سپید سیم رده بود، در و مرجان بود
|
|
ستارهی سحری بود و قطره باران بود
|
یکی نماند کنون زان همه، بسود و بریخت
|
|
چه نحس بود، همانا که نحس کیوان بود
|
نه نحس کیوان بود و نه روزگار داز
|
|
چو بود؟ منت بگویم: قضای یزدان بود
|
جهان همیشه چو چشمیست گرد و گردانست
|
|
همیشه تا بود آیین گرد، گردان بود
|
همان که درمان باشد، به جای درد شو
|
|
و باز درد، همان کز نخست درمان بود
|
کهن کند به زمانی همان کجا نو بود
|
|
و نو کند به زمانی همان که خلقان بود
|
بسا شکسته بیابان، که باغ خرم بود
|
|
و باغ خرم گشت آن کجا بیابان بود
|
همی چه دانی؟ ای ماهروی مشکین موی
|
|
که حال بنده ازین پیش برچه سامان بود؟
|
به زلف چوگان نازش همی کنی تو بدو
|
|
ندیدی آن گه او را که زلف چوگان بود
|
شد آن زمانه که رویش بسان دیبا بود
|
|
شد آن زمانه که مویش بسان قطران بود
|
چنان که خوبی مهمان و دوست بود عزیز
|
|
بشد که بازنیامد، عزیز مهمان بود
|
بسا نگار، که حیران بدی بدو در، چشم
|
|
به روی او در، چشمم همیشه حیران بود
|
شد آن زمانه، که او شاد بود و خرم بود
|
|
نشاط او به فزون بود و بیم نقصان بود
|
همی خرید و همی سخت، بیشمار درم
|
|
به شهر هر که یکی ترک نار پستان بود
|
بسا کنیزک نیکو، که میل داشت بدو
|
|
به شب ز یاری او نزد جمله پنهان بود
|
به روز چون که نیارست شد به دیدن او
|
|
نهیب خواجهی او بود و بیم زندان بود
|
نبیذ روشن و دیدار خوب و روی لطیف
|
|
اگر گران بد، زی من همیشه ارزان بود
|
دلم خزانهی پرگنج بود و گنج سخن
|
|
نشان نامهی ما مهر و شعر عنوان بود
|
همیشه شاد و ندانستمی که، غم چه بود؟
|
|
دلم نشاط وطرب را فراخ میدان بود
|
بسا دلا، که بسان حریرکرده به شعر
|
|
از آن پس که: به کردار سنگو سندان بود
|
همیشه چشم زی زلفکان چابک بود
|
|
همیشه گوش زی مردم سخندان بود
|
عیال نه، زن و فرزند نه، معونت نه
|
|
ازین همه تنم آسوده بود و آسان بود
|
تو رودکی را، ای ماهرو، همی بینی
|
|
بدان زمانه ندیدی که این چنینان بود
|
بدان زمانه ندیدی که در جهان رفتی
|
|
سرود گویان، گویی هزاردستان بود
|
شد آن زمان که به او انس رادمردان بود
|
|
شد آن زمانه که او پیشکار میران بود
|
همیشه شعر ورا زی ملوک دیوانست
|
|
همیشه شعر ورا زی ملوک دیوان بود
|
شد آن زمانه که شعرش همه جهان بنوشت
|
|
شد آن زمانه که او شاعر خراسان بود
|
کجا به گیتی بودست نامور دهقان
|
|
مرا به خانهی او سیم بود و حملان بود
|
کرا بزرگی و نعمت زاین و آن بودی
|
|
ورا بزرگی و نعمت ز آل سامان بود
|
بداد میر خراسانش چل هزار درم
|
|
درو فزونی یک پنج میر ماکان بود
|
ز اولیاش پراگنده نیز هشت هزار
|
|
به من رسید، بدان وقت، حال خوب آن بود
|
چو میر دید سخن، داد داد مردی خویش
|
|
ز اولیاش چنان کز امیر فرمان بود
|
کنون زمانه دگر گشت و من دگر گشتم
|
|
عصا بیار، که وقت عصا و انبان بود
|