به جمعیت لقب کردند تشویش
|
|
خری را پیشوا کردی زهی ریش
|
فتاده سروری اکنون به جهال
|
|
از این گشتند مردم جمله بدحال
|
نگر دجال اعور تا چگونه
|
|
فرستاده است در عالم نمونه
|
نمونه باز بین ای مرد حساس
|
|
خر او را که نامش هست جساس
|
خران را بین همه در تنگ آن خر
|
|
شده از جهل پیشآهنگ آن خر
|
چو خواجه قصهی آخر زمان کرد
|
|
به چندین جا از این معنی نشان کرد
|
ببین اکنون که کور و کر شبان شد
|
|
علوم دین همه بر آسمان شد
|
نماند اندر میانه رفق و آزرم
|
|
نمیدارد کسی از جاهلی شرم
|
همه احوال عالم باژگون است
|
|
اگر تو عاقلی بنگر که چون است
|
کسی کارباب لعن و طرد و مقت است
|
|
پدر نیکو بد، اکنون شیخ وقت است
|
خضر میکشت آن فرزند طالح
|
|
که او را بد پدر با جد صالح
|
کنون با شیخ خود کردی تو ای خر
|
|
خری را کز خری هست از تو خرتر
|
چو او «یعرف الهر من البر»
|
|
چگونه پاک گرداند تو را سر
|
و گر دارد نشان باب خود پور
|
|
چه گویم چون بود «نور علی نور»
|
پسر کو نیکرای و نیکبخت است
|
|
چو میوه زبده و سر درخت است
|
ولیکن شیخ دین کی گردد آن کو
|
|
نداند نیک از بد بد ز نیکو
|
مریدی علم دین آموختن بود
|
|
چراغ دل ز نور افروختن بود
|
کسی از مرده علم آموخت هرگز
|
|
ز خاکستر چراغ افروخت هرگز
|
مرا در دل همی آید کز این کار
|
|
ببندم بر میان خویش زنار
|
نه زان معنی که من شهرت ندارم
|
|
که دارم لیک از وی هست عارم
|