ز تو هر فعل که اول گشت صادر
|
|
بر آن گردی به باری چند قادر
|
به هر باری اگر نفع است اگر ضر
|
|
شود در نفس تو چیزی مدخر
|
به عادت حالها با خوی گردد
|
|
به مدت میوهها خوش بوی گردد
|
از آن آموخت انسان پیشهها را
|
|
وز آن ترکیب کرد اندیشهها را
|
همه افعال و اقوال مدخر
|
|
هویدا گردد اندر روز محشر
|
چو عریان گردی از پیراهن تن
|
|
شود عیب و هنر یکباره روشن
|
تنت باشد ولیکن بیکدورت
|
|
که بنماید از او چون آب صورت
|
همه پیدا شود آنجا ضمایر
|
|
فرو خوان آیت «تبلی السرائر»
|
دگر باره به وفق عالم خاص
|
|
شود اخلاق تو اجسام و اشخاص
|
چنان کز قوت عنصر در اینجا
|
|
موالید سه گانه گشت پیدا
|
همه اخلاق تو در عالم جان
|
|
گهی انوار گردد گاه نیران
|
تعین مرتفع گردد ز هستی
|
|
نماند درنظر بالا و پستی
|
نماند مرگت اندر دار حیوان
|
|
به یک رنگی برآید قالب و جان
|
بود پا و سر و چشم تو چون دل
|
|
شود صافی ز ظلمت صورت گل
|
کند انوار حق بر تو تجلی
|
|
ببینی بیجهت حق را تعالی
|
دو عالم را همه بر هم زنی تو
|
|
ندانم تا چه مستیها کنی تو
|
«سقاهم ربهم» چبود بیندیش
|
|
«طهورا» چیست صافی گشتن از خویش
|
زهی شربت زهی لذت زهی ذوق
|
|
زهی حیرت زهی دولت زهی شوق
|
خوشا آن دم که ما بیخویش باشیم
|
|
غنی مطلق و درویش باشیم
|
نه دین نه عقل نه تقوی نه ادراک
|
|
فتاده مست و حیران بر سر خاک
|