مشو محبوس ارکان و طبایع
|
|
برون آی و نظر کن در صنایع
|
تفکر کن تو در خلق سماوات
|
|
که تا ممدوح حق گردی در آیات
|
ببین یک ره که تا خود عرش اعظم
|
|
چگونه شد محیط هر دو عالم
|
چرا کردند نامش عرش رحمان
|
|
چه نسبت دارد او با قلب انسان
|
چرا در جنبشند این هر دو مادام
|
|
که یک لحظه نمیگیرند آرام
|
مگر دل مرکز عرش بسیط است
|
|
که آن چون نقطه وین دور محیط است
|
برآید در شبانروزی کم و بیش
|
|
سراپای تو عرش ای مرد درویش
|
از او در جنبش اجسام مدور
|
|
چرا گشتند یک ره نیک بنگر
|
ز مشرق تا به مغربهمچو دولاب
|
|
همی گردند دائم بیخور و خواب
|
به هر روز و شبی این چرخ اعظم
|
|
کند دور تمامی گرد عالم
|
وز او افلاک دیگر هم بدین سان
|
|
به چرخ اندر همی باشند گردان
|
ولی برعکس دور چرخ اطلس
|
|
همیگردند این هشت مقوس
|
معدل کرسی ذات البروج است
|
|
که آن را نه تفاوت نه فروج است
|
حمل با ثور و با جوزا و خرچنگ
|
|
بر او بر همچو شیر و خوشه آونگ
|
دگر میزان عقرب پس کمان است
|
|
ز جدی و دلو و حوت آنجا نشان است
|
ثوابت یک هزار و بیست و چارند
|
|
که بر کرسی مقام خویش دارند
|
به هفتم چرخ کیوان پاسبان است
|
|
ششم برجیس را جا و مکان است
|
بود پنجم فلک مریخ را جای
|
|
به چارم آفتاب عالم آرای
|
سیم زهره دوم جای عطارد
|
|
قمر بر چرخ دنیا گشت وارد
|
زحل را جدی و دلو و مشتری باز
|
|
به قوس و حوت کرد انجام و آغاز
|
حمل با عقرب آمد جای بهرام
|
|
اسد خورشید را شد جای آرام
|
چو زهره ثور و میزان ساخت گوشه
|
|
عطارد رفت در جوزا و خوشه
|
قمر خرچنگ را همجنس خود دید
|
|
ذنب چون راس شد یک عقده بگزید
|
قمر را بیست و هشت آمد منازل
|
|
شود با آفتاب آنگه مقابل
|
پس از وی همچو عرجون قدیم است
|
|
ز تقدیر عزیزی کو علیم است
|
اگر در فکر گردی مرد کامل
|
|
هر آیینه که گویی نیست باطل
|
کلام حق همی ناطق بدین است
|
|
که باطل دیدن از ضعف یقین است
|
وجود پشه دارد حکمت ای خام
|
|
نباشد در وجود تیر و بهرام
|
ولی چون بنگری در اصل این کار
|
|
فلک را بینی اندر حکم جبار
|
منجم چون ز ایمان بینصیب است
|
|
اثر گوید که از شکل غریب است
|
نمیبیند مگر کین چرخ اخضر
|
|
به حکم و امر حق گشته مسخر
|