تمثیل در بیان ظهور خورشید حقیقت در آیینه کائنات

اگر خواهی که بینی چشمه‌ی خور تو را حاجت فتد با جسم دیگر
چو چشم سر ندارد طاقت تاب توان خورشید تابان دید در آب
از او چون روشنی کمتر نماید در ادراک تو حالی می‌فزاید
عدم آیینه‌ی هستی است مطلق کز او پیداست عکس تابش حق
عدم چون گشت هستی را مقابل در او عکسی شد اندر حال حاصل
شد آن وحدت از این کثرت پدیدار یکی را چون شمردی گشت بسیار
عدد گرچه یکی دارد بدایت ولیکن نبودش هرگز نهایت
عدم در ذات خود چون بود صافی از او با ظاهر آمد گنج مخفی
حدیث «کنت کنزا» را فرو خوان که تا پیدا ببینی گنج پنهان
عدم آیینه عالم عکس و انسان چو چشم عکس در وی شخص پنهان
تو چشم عکسی و او نور دیده است به دیده دیده را هرگز که دیده است
جهان انسان شد و انسان جهانی از این پاکیزه‌تر نبود بیانی
چو نیکو بنگری در اصل این کار هم او بیننده هم دیده است و دیدار
حدیث قدسی این معنی بیان کرد و بی یسمع و بی یبصر عیان کرد
جهان را سر به سر آیینه‌ای دان به هر یک ذره در صد مهر تابان
اگر یک قطره را دل بر شکافی برون آید از آن صد بحر صافی
به هر جزوی ز خاک ار بنگری راست هزاران آدم اندر وی هویداست
به اعضا پشه‌ای همچند فیل است در اسما قطره‌ای مانند نیل است
درون حبه‌ای صد خرمن آمد جهانی در دل یک ارزن آمد
به پر پشه‌ای در جای جانی درون نقطه‌ی چشم آسمانی