قسمت ششم

چو زلف ماتمیان درهم است کار جهان ازین بلای سیه، دور دار شانه خویش
چو یوسفم که به چاه افتد از کنار پدر اگر به چرخ برآیم ز آستانه خویش

نیم به خاطر صحرا چو گردباد گران نفس چو راست کنم، می‌برم گرانی خویش

بر دشمنان شمردم، عیب نهانی خویش خود را خلاص کردم، از پاسبانی خویش
در دشت با سرابم، در بحر یار آبم چون موج در عذابم، از خوش عنانی خویش

چه سود ازین که بلندست دامن فانوس؟ چو هیچ وقت نیامد به کار گریه‌ی شمع

چو برگ غنچه‌ی نشکفته ما گرفته دلان نشد که سر به هم آریم یک زمان در باغ

از برگ سفر نیست تهی دامن یک گل آسوده همین آب روان است درین باغ
ای دیده‌ی گلچین بادب باش که شبنم از دور به حسرت نگران است درین باغ

تیره بختی لازم طبع بلند افتاده است پای خود را چون تواند داشتن روشن چراغ؟
صحبت ناجنس، آتش را به فریاد آورد آب در روغن چو باشد، می‌کند شیون چراغ

از ظلمت وجود که می‌برد ره برون؟ گر شمع پیش پای نمی‌داشت نور عشق

گر چه افسانه بود باعث شیرینی خواب خواب ما سوخت ز شیرینی افسانه‌ی عشق

به زور عقل گذشتن ز خود میسر نیست مگر بلند شود دست و تازیانه‌ی عشق

حیف فرهاد که با آنهمه شیرین‌کاری شد به خواب عدم از تلخی افسانه‌ی عشق

تو فکر نامه‌ی خود کن که می‌پرستان را سیاه نامه نخواهد گذاشت گریه‌ی تاک

کشتی بی‌ناخدا را بادبان لطف خداست موج از خودرفته را از بحر بی پایان چه باک؟
پاکدامانی است باغ دلگشا آزاده را یوسف بی جرم را از تنگی زندان چه باک؟

از طلوع و از غروب مهر روشن شد که چرخ هر که رابرداشت صبح از خاک، شام افتد به خاک
در وصال از حسرت سرشار من دارد خبر هر که رادر پای گل، از دست جام افتد به خاک