به پیغامی مرا دریاب اگر مکتوب نفرستی | که بلبل در قفس از بوی گل خشنود میگردد |
□
گرانی میکند بر تن، چو سر بی جوش میگردد | سبو چون خالی از می گشت، بار دوش میگردد |
□
آدمی پیر چو شد، حرص جوان میگردد | خواب در وقت سحرگاه گران میگردد |
□
عزیزی هر که را در مصر هستی از سفر آید | مراداغ دل گم گشته از نو تازه میگردد | |
مرا گر خندهای چون غنچه در سالی شود روزی | به لب تا از ته دل میرسد، خمیازه میگردد |
□
دلیل راحت ملک عدم همین کافی است | که هر که رفت به آن راه، برنمیگردد |
□
ز روی گرم، کار مهر تابان میکند ساقی | ازین میخانه کس با دامنتر بر نمیگردد |
□
مرا نتوان به نازو سرگرانی صید خود کردن | نگردم گرد معشوقی که گرد دل نمیگردد |
□
حضور قلب بود شرط در ادای نماز | حضور خلق ترا در نماز میآرد |
□
مرو از پرده برون بر اثر نکهت زلف | که سر از کوچهی زنجیر برون میآرد! |
□
بزرگ اوست که بر خاک همچو سایهی ابر | چنان رود که دل مور را نیازارد |
□
هزار حیف که در دودمان عشق نماند | کسی که خانهی زنجیر را بپا دارد! | |
کجاست عالم تجرید، تا برون آیم | ازین خرابه که یک بام وصد هوا دارد |
□
ندیدم یک نفس راحت ز حس ظاهر و باطن | چه آسایش در آن کشور که ده فرمانروا دارد؟ |
□
ندیدم روز خوش تا رفت دامان دل از دستم | که در غربت بود، هر کس عزیزی در سفر دارد |
□
درین میخانه از خاکی نهادان، چون سبوی می | که بار دوش میگردد که بار از دوش بردارد؟ |
□
کدام روز که صد بت نمیتراشد دل ؟ | خوشا حضور بر همن که یک صنم دارد |
□
نمیگردد به خاطر هیچ کس را فکر برگشتن | چه خاک دلنشین است این که صحرای عدم دارد |
□
میشوم چون تهی از باده، به سر میغلتم | همچو خم بر سر پا زور شرابم دارد |
□
ز درد خویش ندارم خبر، همین دانم | که هر چه جز دل خود میخورم زیان دارد |