قسمت اول

دنیا به اهل خویش ترحم نمی‌کند آتش امان نمی‌دهد آتش‌پرست را
دست از جهان بشوی که اطفال حادثات افشانده‌اند میوه‌ی این شاخ پست را

شبنم نکرد داغ دل لاله را علاج نتوان به گریه شست خط سرنوشت را

عنان به دست فرومایگان مده زنهار که در مصالح خود خرج می‌کنند ترا

طالعی کو، که گشایم در گلزار ترا؟ مغرب بوسه کنم مشرق گفتار ترا

در سر مستی گر از زانوی من بالین کنی بوسه در لعل شراب آلود نگذارم ترا
از نگاه خشک، منع چشم من انصاف نیست دست گل چیدن ندارم، خار دیوارم ترا

آنقدر همرهی از طالع خود می‌خواهم که پر از بوسه کنم چاه زنخدان ترا!

خنده چون مینای می کم کن، که چون خالی شدی می‌گذارد چرخ بر طاق فراموشی ترا

آنچنان کز خط سواد مردمان روشن شود سرمه گویاتر کند چشم سخنگوی ترا

در گشاد کار خود مشکل‌گشایان عاجزند شانه نتواند گشودن طره‌ی شمشاد را

چرخ را آرامگاه عافیت پنداشتم آشیان کردم تصور، خانه‌ی صیاد را

یک ره ای آتش به فریاد سپند من برس در گره تا چند بندم ناله و فریاد را؟

دریا بغل گشاده به ساحل نهاد روی دیگر کدام سیل گسسته است بند را؟

می زیر دست خود نکند هوشمند را پروای سیل نیست زمین بلند را

یوسف ما ز تهیدستی خلق آگاه است به چه امید به بازار رساند خود را؟

هوشمندی که به هنگامه‌ی مستان افتد مصلحت نیست که هشیار نماید خود را
راه خوابیده رسانید به منزل خود را نرساندی تو گرانجان به در دل خود را

فرو خوردم ز غیرت گریه‌ی مستانه‌ی خود را فشاندم در غبار خاطر خود، دانه‌ی خود را
نهان از پرده‌های چشم می‌گریم، نه آن شمعم که سازم نقل مجلس، گریه‌ی مستانه‌ی خود را