به ساغر نقل کرد از خم، شراب آهسته آهسته | برآمد از پس کوه آفتاب آهسته آهسته | |
فریب روی آتشناک او خوردم، ندانستم | که خواهد خورد خونم چون کباب آهسته آهسته | |
ز بس در پردهی افسانه با او حال خود گفتم | گران گشتم به چشمش همچو خواب آهسته آهسته | |
سرایی را که صاحب نیست، ویرانی است معمارش | دل بیعشق، میگردد خراب آهسته آهسته | |
به این خرسندم از نسیان روزافزون پیریها | که از دل میبرد یاد شباب آهسته آهسته | |
دلی نگذاشت در من وعدههای پوچ او صائب | شکست این کشتی از موج سراب آهسته آهسته |