عقدهای نگشود آزادی ز کارم همچو سرو
|
|
ز یربار دل سرآمد روزگارم همچو سرو
|
محو نتوان ساختن از صفحهی خاطر مرا
|
|
مصرع برجستهی باغ و بهارم همچو سرو
|
خاطر آزادهی من فارغ است از انقلاب
|
|
دربهار و در خزان بر یک قرارم همچو سرو
|
تا به زانو پایم از گرد کدورت در گل است
|
|
گر چه دایم در کنار جویبارم همچو سرو
|
آن کهن گبرم که از طوق گلوی قمریان
|
|
بر میان صد حلقهی زنار دارم همچو سرو
|
خجلت روی زمین از سنگ طفلان میکشم
|
|
بس که از بیحاصلیها شرمسارم همچو سرو
|
میوهی من جز گزیدنهای پشت دست نیست
|
|
منفعل از التفات نوبهارم همچو سرو
|
کوه را از پا درآرد تنگدستیها و من
|
|
سالهاشد خویش را بر پای دارم همچو سرو
|
نارسایی داردم از سنگ طفلان بی نصیب
|
|
ورنه از دل شیشهها در بارم دارم همچو سرو
|
بس که خوردم زهر غم، چون ریزد از هم پیکرم
|
|
سبزپوش از خاک برخیزد غبارم همچو سرو
|
با هزاران دست، دایم بود در دست نسیم
|
|
صائب از حیرت عنان اختیارم همچو سرو
|