ساقی دمید صبح، علاج خمار کن | خورشید را ز پردهی شب آشکار کن | |
رنگ شکسته میشکند شیشه در جگر | از می خزان چهرهی ما را بهار کن | |
فیض صبوح پا به رکاب است، زینهار | این سیل را به رطل گران پایدار کن | |
شرم از حضور مردهدلان جهان مدار | این قوم را تصور سنگ مزار کن | |
درد پیالهای به گریبان خاک ریز | سنگ و سفال را چو عقیق آبدار کن | |
خود را شکفتهدار به هر حالتی که هست | خونی که میخوری به دل روزگار کن | |
شبنم زیان نکرد ز سودای آفتاب | در پای یار گوهر جان را نثار کن | |
تا کی توان به مصلحت عقل کار کرد؟ | یک چند هم به مصلحت عشق کار کن |