موج دریا را نباشد اختیار خویشتن | دست بردار از عنان گیر و دار خویشتن | |
زهد خشک از خاطرم هرگز غباری برنداشت | مرکب نی بار باشد بر سوار خویشتن | |
خار دیوار گلستانم که از بیحاصلی | میکشم خجلت ز اوج اعتبار خویشتن | |
خلوتی چون خانهی آیینهداری پیش دست | بهرهای بردار از بوس و کنار خویشتن | |
میتوانی آتش شوق مرا خاموش کرد | گر دلت خواهد، به لعل آبدار خویشتن | |
دیدن آیینه را موقوف خواهی داشتن | گر بدانی حال من در انتظار خویشتن | |
بس که چون آیینه صائب دیدهام نادیدنی | میشمارم زنگ کلفت را بهار خویشتن |