ما چو صبح از راست گفتاری علم در عالمیم | محرم آیینهی خورشید از پاس دمیم | |
دست افسوس است برگ ما و بار دل ثمر | ما درین بستانسرا گویا که نخل ماتمیم | |
مدتی آدم گل از نظارهی فردوس چید | ای بهشت عاشقان، آخر نه ما هم آدمیم؟ | |
در ته یک پیرهن، چون بوی گل با برگ گل | هم ز یکدیگر جدا افتاده و هم با همیم | |
برنمیآید ز ابر آن آفتاب بیزوال | ورنه ما آمادهی فانی شدن چون شبنمیم | |
روزی فرزند گردد هر چه میکارد پدر | ما چو گندم سینه چاک از انفعال آدمیم | |
عقدهها داریم صائب در دل از بیحاصلی | گر چه از آزادگی سرو ریاض عالمیم |