ما گرانی از دل صحرای امکان میبریم
|
|
یوسف بیقیمت خود را ز کنعان میبریم
|
همچو گل یک چند خندیدیم در گلشن، بس است
|
|
مدتی هم غنچه سان سر در گریبان میبریم
|
ریشهی ما نیست در مغز زمین چون گردباد
|
|
رخت هستی از بساط خاک آسان میبریم
|
گر چه چندین خرمن گل را به یکدیگر زدیم
|
|
دامن و دست تهی زین باغ و بستان میبریم
|
نیست برق خرمن گل، پنجهی گستاخ ما
|
|
ما به جای گل ز گلشن چشم حیران میبریم
|
میکند منزل تلافی راه ناهموار را
|
|
ما به امید فنا از زندگی جان میبریم
|
نیست صائب بیغمی از وصل گل آیین ما
|
|
ما ز قرب گل چو شبنم چشم گریان میبریم
|