ما ز غفلت رهزنان را کاروان پنداشتیم | موج ریگ خشک را آب روان پنداشتیم | |
شهپر پرواز ما خواهد کف افسوس شد | کز غلط بینی قفس را آشیان پنداشتیم | |
تا ورق برگشت، محضرها به خون ما نوشت | چون قلم آن را که با خود یکزبان پنداشتیم | |
بس که چون منصور بر ما زندگانی تلخ شد | دار خون آشام را دارالامان پنداشتیم | |
بیقراری بس که ما را گرم رفتن کرده بود | کعبهی مقصود را سنگ نشان پنداشتیم | |
نشاهی سودای ما از بس بلند افتاده بود | هر که سنگی زد به ما، رطل گران پنداشتیم | |
خون ما را ریخت گردون در لباس دوستی | از سلیمی گرگ را صائب شبان پنداشتیم |