ما گر چه در بلندی فطرت یگانهایم
|
|
صد پله خاکسارتر از آستانهایم
|
درگلشنی که خرمن گل میرود به باد
|
|
در فکر جمع خار و خس آشیانهایم
|
از ما مپرس حاصل مرگ و حیات را
|
|
در زندگی، به خواب و به مردن، فسانهایم
|
چون صبح، زیر خیمهی دلگیر آسمان
|
|
در آرزوی یک نفس بیغمانهایم
|
چون زلف، هر که را که فتد کار در گره
|
|
با دست خشک، عقده گشا همچو شانهایم
|
آنجاست ادمی که دلش سیر میکند
|
|
ما در میان خلق همان بر کرانهایم
|
ما را زبان شکوه ز بیداد یار نیست
|
|
هر چند آتشیم، ولی بیزبانهایم
|
گر تو گل همیشه بهاری زمانه را
|
|
ما بلبل همیشه بهار زمانهایم
|
صائب گرفتهایم کناری ز مردمان
|
|
آسوده از کشاکش اهل زمانهایم
|