چه بود هستی فانی که نثار تو کنم؟ | این زر قلب چه باشد که به کار تو کنم؟ | |
جان باقی به من از بوسه کرامت فرمای | تا به شکرانه همان لحظه نثار تو کنم | |
همه شب هلاه صفت گرد دلم میگردد | که ز آغوش خود ای ماه، حصار تو کنم | |
جون سر زلف، امید من ناکام این است | که شبی روز در آغوش و کنار تو کنم | |
دام من نیست به آهوی تو لایق، بگذار | تا به دام سر زلف تو شکار تو کنم | |
آنقدر باش که خالی کنم از گریه دلی | نیست چون گوهر دیگر که نثار تو کنم | |
کم نشد درد تو صائب به مداوای مسیح | من چه تدبیر دل خسته زار تو کنم؟ |