به دامن میدود اشکم، گریبان میدرد هوشم
|
|
نمیدانم چه میگوید نسیم صبح در گوشم
|
به اندک روزگاری بادبان کشتی می شد
|
|
ز لطف ساقیان، سجادهی تزویر بر دوشم
|
ازان روزی که بر بالای او آغوش وا کردم
|
|
دگر نامد به هم چون قبله از خمیازه آغوشم
|
به کار دیگران کن ساقی این جام صبوحی را
|
|
که تا فردای محشر من خراب صحبت دوشم
|
ز چشمش مستی دنبالهداری قسمت من شد
|
|
که شد نومید صبح محشر از بیداری هوشم
|
من آن حسن غریبم کاروان آفرینش را
|
|
که جای سیلی اخوان بود نیل بناگوشم
|
کنار مادر ایام را آن طفل بدخویم
|
|
که نتواند به کام هر دو عالم کرد خاموشم
|
ز خواری آن یتیمم دامن صحرای امکان را
|
|
که گر خاکم سبو گردد، نمیگیرند بر دوشم
|
فلک بیهوده صائب سعی در اخفای من دارد
|
|
نه آن شمعم که بتوان داشت پنهان زیر سرپوشم
|