چو برشکست صبا زلف عنبرافشانش | به هر شکسته که پیوست تازه شد جانش | |
کجاست همنفسی تا به شرح عرضه دهم | که دل چه میکشد از روزگار هجرانش | |
زمانه از ورق گل مثال روی تو بست | ولی ز شرم تو در غنچه کرد پنهانش | |
تو خفتهای و نشد عشق را کرانه پدید | تبارک الله از این ره که نیست پایانش | |
جمال کعبه مگر عذر ره روان خواهد | که جان زنده دلان سوخت در بیابانش | |
بدین شکسته بیت الحزن که میآرد | نشان یوسف دل از چه زنخدانش | |
بگیرم آن سر زلف و به دست خواجه دهم | که سوخت حافظ بیدل ز مکر و دستانش |