از هر صدا نبازم، چون کوهی لنگر خویش
|
|
بحر گران وقارم، در پاس گوهر خویش
|
شمع حریم عشقم، پروای کشتنم نیست
|
|
بسیار دیدهام من، در زیر پا سر خویش
|
از خشکسال ساحل، اندیشهای ندارم
|
|
پیوسته در محیطم، از آب گوهر خویش
|
دریافت مرغ تصویر، معراج بوی گل را
|
|
ما رنگ گل ندیدیم، از سستی پر خویش
|
روزی که در گلستان، انشای خنده کردیم
|
|
دیدیم بر کف دست، چون شاخ گل سر خویش
|
دولت مساعدت کرد، صیاد چشم پوشید
|
|
در کار دام کردیم، نخجیر لاغر خویش
|
غافل نیم ز ساغر، هر چند بیشعورم
|
|
چون طفل میشناسم، پستان مادر خویش
|
کردار من به گفتار، محتاج نیست صائب
|
|
در زخم مینمایم، چون تیغ جوهر خویش
|