پیش از خزان به خاک فشاندم بهار خویش

پیش از خزان به خاک فشاندم بهار خویش مردان به دیگری نگذارند کار خویش
چون شیشه‌ی شکسته و تاک بریده‌ام عاجز به دست گریه‌ی بی‌اختیار خویش
از وقت تنگ، چون گل رعنا درین چمن یک کاسه کرده‌ایم خزان و بهار خویش
انجم به آفتاب شب تیره را رساند دارم امیدها به دل داغدار خویش
سنگ تمام در کف اطفال هم نماند آخر جنون ناقص ما کرد کار خویش !
دایم میانه‌ی دو بلا سیر می‌کند هر کس شناخته است یمین و یسار خویش
صائب چه فارغ است ز بی‌برگی خزان مرغی که در قفس گذراند بهار خویش