می‌کند یادش دل بیتاب و از خود می‌رود

می‌کند یادش دل بیتاب و از خود می‌رود می‌برد نام شراب ناب و از خود می‌رود
هر که چون شبنم درین گلزار چشمی باز کرد می‌شود از آتش گل آب و از خود می‌رود
از محیط آفرینش هر که سر زد چون حباب می‌زند یک دور چون گرداب و از خود می‌رود
پای در گل ماندگان را قوت رفتار نیست یاد دریا می‌کند سیلاب و از خود می‌رود
زاهد خشک از هوای جلوه‌ی مستانه‌اش می‌کشد خمیازه چون محراب و از خود می‌رود
وصل نتواند عنان رفتن دل را گرفت موج می‌غلتد به روی آب و از خود می‌رود
نیست این پروانه را سامان شمع افروختن می‌کند نظاره‌ی مهتاب و از خود می‌رود
دست و پایی می‌زند هر کس درین دریا چو موج بر امید گوهر نایاب و از خود می‌رود
بی‌شرابی نیست صائب را حجاب از بیخودی جای صهبا می‌کشد خوناب و از خود می‌رود