نه پشت پای بر اندیشه میتوانم زد | نه این درخت غم از ریشه میتوانم زد | |
به خصم گل زدن از دست من نمیآید | وگرنه بر سر خود تیشه می توانم زد | |
خوشم به زندگی تلخ همچو می، ورنه | برون چو رنگ ازین شیشه میتوانم زد | |
اگر ز طعنهی عاجز کشی نیندیشم | به قلب چرخ جفاپیشه میتوانم زد | |
ازان ز خنده نیاید لبم به هم چون جام | که بوسه بر دهن شیشه میتوانم زد | |
ندیده است جگرگاه بیستون در خواب | گلی که من به سر تیشه میتوانم زد | |
خوش است پیش فتادن ز همرهان صائب | وگرنه گام به اندیشه میتوانم زد |