تابه فکر خود فتادم، روزگار از دست رفت
|
|
تا شدم از کار واقف، وقت کار از دست رفت
|
تا کمر بستم، غبار از کاروان بر جا نبود
|
|
از کمین تا سر برآوردم، شکار از دست رفت
|
داغهای ناامیدی یادگار از خود گذاشت
|
|
خردهی عمرم که چون نقد شرار از دست رفت
|
تا نفس را راست کردم، ریخت اوراق حواس
|
|
دست تا ابر دست سودم، نوبهار از دست رفت
|
پی به عیب خود نبردم تا بصیرت داشتم
|
|
خویش را نشناختم، آیینهدار از دست رفت
|
عشق را گفتم به دست آرم عنان اختیار
|
|
تا عنان آمد به دستم، اختیار از دست رفت
|
عمر باقی مانده را صائب به غفلت مگذران
|
|
تا به کی گویی که روز و روزگار از دست رفت؟
|